ساعت |
بازدید : 171 |
نوشته شده به دست فرهنگ ارشاد ادبی |
(نظرات )
در کدام استدلال, دلیل خویش را می بینم؟................. ........ کدامین امتیازی,ارزش مرا با زمان می سنجد؟.... محیط؟؟........ ....... من از انتقادها و تهدید و تبعید خسته ام....... ............... امیدوار بودن بیهوده است هنگامی که در گام های خویش لرزان باشی...! ............رنج های فراوان دیگر اندوه نیستند...... بگذار هرانچه هست باشد......... این قضاوت بودن است که دستور میدهد............................ .............. زمان دروغ نمیگوید,انچه میگذرد حقیقت است؛ ................. من از ماندنی ها می ترسم....از یک جا بودن ها می هراسم, .......... از دوتایی ها.......................... از احساس ها...... ......... از خانه ها.............................. از نقش ها........................................ ............. از چهره ها, از توتم ها, از تابوها, از هرانچه و هرانکه نیاز می افریند,بیزارم.........!! خواستن ها..... نداشتن ها..... اندوه را نیاز ادمی ساخته اند...!!!!!
ساعت |
بازدید : 229 |
نوشته شده به دست فرهنگ ارشاد ادبی |
(نظرات )
چه باید کرد؟؟..
اینده را اینده میسازد و گذشته را فراموشی؛ این زمان است که تصمیم می گیرد که در کجای نبرد باشی.. شکست همیشه نزدیک است, تا جایی که نگاه تو, دوری ان را قبول کند..
انتخاب دریا در اثبات رودهای فراوان است.. مگر انکه مرداب را در خیال دریاچه ها بپنداری؛
نمیتوان همه جا بود و نمیشود در یکجا زیست, خواهی دید که تحقیر یک نگاه, چشمان تورا کور میکند.. همیشه نباید دید.. اما همیشه کور بودن رنج بزرگی ست..
قانون طبیعت بی نظمی را نمی پذیرد..
رنگ نادانی در نقش چهره ها روشن است, گاهی زیرکانه نبودن مرگ اور است..!
چه باید کرد؟؟..
مفهوم هر اعتقادی مرا به تردید می افکند, دیگر سلوک دلایل احمقانه را قبول ندارم.. گاهی از سرما میلرزم و گاهی از وحشت؛ ومن در لرزش گمانها تنها مانده ام که فصل ها نیز درون من فراموش شده اند؛
این باور من نیست که به ان ایمان دارم بلکه شناخت یقینی که به ان عادت کرده ام..!
میترسم که تحمیل بدی ها را پذیرا باشم که هرگز اینگونه نبوده ام..
..من در میراث اجدادم به بن بست گریز رسیده ام جایی که پایان ان اغاز فرار دیگری ست..!!
تضاد منطقی که در شاهکار دیوانگی خود هنوز می گرید.. پوچ و بیهوده, همچون گردبادی که از بستر تاریخ, تمام تمدن ها را به نشان ویرانی میسازد,
دیگر نوشته هایم را در متن جمله ها نخواهی دید..
دیشب همچون کودکی بازیگوش از دیوار همسایه ها شروع کردم..
بر روی خاروخاشاک,
درختان,
بر خاکی بام ها,
بر زمین در بیابان ها..
به هرجا که می روی فریاد مرا در اواز نبودن ها خواهی شنید..